داستانی كوتاه، خواندنی و تامل برانگیز/ كربلا ؛ 1375 سال بعد...
اشعار واخباردرباره امام زمان
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا...
درباره وبگاه

باسلام دراین وبلاگ سعی شده است از کتاب های معتبر احادیثی نقل شود که برای خواننده شیرین باشدواشعاری که گویای زمان حال است. امید هست که شما خواننده ی گرام از این وبلاگ لذت ببرید
نویسندگان وبگاه
آرشیو مطالب
لینک های مفید
دیگر امکانات

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 325
بازدید کل : 133760
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



داستانی كوتاه، خواندنی و تامل برانگیز/ كربلا ؛ 1375 سال بعد...
نویسنده علی کیان در دو شنبه 12 آبان 1393 |

عمر سعد چرخید سمت شمر و گفت: «رو كر....

به نقل از "ندای یک بسیجی": عمر سعد چرخید سمت شمر و گفت: «رو كردن جنس بدلی در برابر جنس اصل همیشه جواب داده، باز هم جواب می‌دهد. با مرجع تقلبی و گریه تقلبی و مداح تقلبی باید به جنگ گریه بر حسین رفت وگرنه اشكهای این مردم سیل می‌شه و ما را با خود می‌برد. هر وقت چیزی گل كرد باید تقلبی‌اش را بریزی توی بازار. مگه نمی‌بینی همین داداشای ما چطور آبروی جهاد رو با سر بریدن‌ها و جگر خوردن‌هاشون تو دنیا بردن؟! هیچ وقت نمیشه مقاومت، مبارزه، ایستادگی و از اینجور چیزها رو از دل مردم بیرون كرد، هرچقدر هم كه خفه كنی یه جا میزنه بیرون، باید منحرفشون كرد... با جنس تقلبی...»

هر روز عاشورا و هر جا كربلاست. داستان كوتاه زیر نگاهی به این حقیقت دارد و با وام گرفتن از آن موقعیت كوچكی خلق كرده است و البته كه آن حقیقت، ابعاد و مصادیقی بزرگتر از این حرفها دارد. این داستان چند سال پیش نوشته شده بود و حالا برای انتشار بازنویسی شده است.


كربلا؛ 1375 سال بعد...

 

-امشب را فرصت خواسته اند.

- حتما برای عبادت!

- آری… ولی من كه می گویم ترسیده اند امیر. می خواهند در تاریكی فرار كنند. نگهبان‌ها را زیاد كنم؟

- احمق! كسی كه خون علی در رگهایش است نمی ترسد. این را فراموش نكن.

عمر سعد این جمله را گفت و از جا بلند شد.

- پیروزی با ماست، چه امروز چه فردا.

در چهره و صدایش تردیدی پیدا بود كه البته از چشم و گوش سرباز دور ماند. سرباز سر تكان داد.

- مثل هر سال اجازه می دهیم... بگو عبادت كنند.

عمرسعد بیرون رفتن سرباز را نگاه كرد. سرباز كه از در خیمه خارج شد، عمرسعد رفت و روی كاناپه ی روبروی تلویزیون نشست. كانال ها را بالا و پایین كرد. چیزی پیدا نكرد. پرده خیمه كنار رفت:

- سلام بر امیر ری.

هزار و سیصد و هفتاد و پنج سال پیش قرار بود امیر ری شویم. امروز به غلامی ری هم راضی هستیم. نمی‌دهند كه!... بی خیال. بیا بنشین. برای این حرف ها دیر شده است. با تو كار دیگری دارم.

 شمر رفت و روی كاناپه نشست. عمرسعد رفت سمت یخچال و شیشه نوشابه را بیرون آورد و به شمر نشان داد:

- فانتا یا پپسی؟

-هیچ كدام ... كوكاكولا!

عمر سعد با خنده گفت: این كه صهیونیستی است!

- نه كه آن دو تا فلسطینی هستند.

هر دو خندیدند.

عمر سعد درِ یخچال را بست. یك لیوان كوكاكولا ریخت و داد دست شمر، رفت سمت میز كامپیوتر و در حالی كه كیف سی دی را باز می كرد، به شمر گفت: حال مداحی گوش كردن داری؟

شمر یك قلوپ از نوشابه را خورد و گفت: همین مونده من و تو مداحی گوش بدیم!

عمرسعد بی‌توجه به بی‌رغبتی شمر سی‌دی را درون درایو گذاشت و اسپیكر را روشن كرد. چند لحظه بعد صدای گنگ حسین حسینِ كسی از اسپیكر پخش شد. شمر بقیه نوشابه را سر كشید و پرسید: این دیگر كیست؟

- تازه وارد است. امسال عَلَمَش كردیم. به بچه ها گفتم روش كار كنند.

- به جایی كه وصل نیست؟

- نه... نه استادی نه چیزی. خودش احساس كرده به درد مداحی می خورد.

عمرسعد نیشخند زد و ادامه داد: اتفاقا ما هم همین احساس را داریم.

شمر گفت: «باید بادش كنیم...» و كمی مكث كرد و پرسید: راستی، با رهبرشان چگونه است؟

- كسی كه من انتخابش كنم چگونه خواهد بود؟ تا وقتی حرفی بر خلاف میل او نزند مطیعش است اما بعد… (عمرسعد دستش را زیر گردنش برد و مثلا گردنش را برید) پِخ پِخ.

شمر بلند شد و یك لیوان دیگر نوشابه ریخت و برگشت. قبل از اینكه بنشیند شروع كرد به تكان دادن سرش به چپ و راست و همینكه نشست نفسش را با صدای پوفی بیرون داد و بعد گفت: از كارهای تو سر در نمیارم عمر! بجای اینكه بزنی از بیخ و بن این مجالس رو داغون كنی، مداح علم می‌كنی!

عمر سعد برگشت نگاه عاقل اندر سفیهی به شمر انداخت.

-جان به جانت كنن احمقی!

شمر جا خورد! عمر سعد ادامه داد: ابلهی! 1400 سال كه هیچ، 1400 قرن هم بگذرد همان كله‌خر ظهر عاشورا هستی كه هستی! همان موقع هم با همین حماقتت بدبختمون كردی. حسین قبول كرده بود نه به كوفه بیاید و نه به مدینه برگردد. گفته بود می‌رم یه سمت دیگه. گفتم بزار یزید رو راضی كنم و قضیه رو فیصله بدیم. سعایت كردی و نذاشتی، بس كه خری! این هم عاقبتش؛ دنیا و آخرتمون شد چاه ویل! حالا هم میگی كه...

شمر دیگر تاب نیاورد. برای اینكه از كنج دربیاید پرید وسط حرف عمر و گفت: تو هم كه منتظری تا فرصت گیر بیاری و نبش قبر كنی عمر! بس كن دیگه! هر كی ندونه فكر میكنه تو رو به زور آوردن كربلا و امیر سپاهت كردن... اگر قرار باشه كسی افسوس بخوره و به باعث و بانی ماجرای كربلا لعنت كنه، منم كه تو صفین سرباز علی بودم و شمشیر خوردم و جانباز هم شدم!

عمر سعد پقی زد زیر خنده:

-جانبازِ علی!

شمر ریز خندید و گفت: كوفت! جاش هست... دلاوری‌ها كردم تو سپاه علی... حالام رو نبین كه هر بچه شیعه‌ای مثل آب خوردن لعنتم میكنه، واسه خودم شیعه‌ای بودم برای علی!

عمر سعد بلندتر خندید: بیچاره علی... حق دارند شیعه‌ها بهش بگویند اول مظلوم وقتی جانباز جان بر كفش چون تویی بوده‌ای، چقدر تنها بوده علی!

صدای خنده شمر هم بالاتر رفت: زهرمار!

فضا عوض شد.

عمر سعد كه آرام شد و خنده‌اش خشكید، چرخید سمت شمر. سر راه اسپیكر را خاموش كرد و گفت: «رو كردن جنس بدلی در برابر جنس اصل همیشه جواب داده، باز هم جواب می‌دهد. با مرجع تقلبی و گریه تقلبی و مداح تقلبی باید به جنگ گریه بر حسین رفت وگرنه اشكهای این مردم سیل می‌شه و ما را با خود می‌برد. این را بفهم پسر ذی‌الجوشن! انقدر مثل گاو رم كرده فقط دنبال شاخ زدن نباش... هر وقت چیزی گل كرد باید تقلبی‌اش را بریزی توی بازار. مگه نمی‌بینی همین داداشای ما چطور آبروی جهاد رو با سر بریدن‌ها و جگر خوردن‌هاشون تو دنیا بردن؟! هیچ وقت نمیشه مقاومت، مبارزه، ایستادگی و از اینجور چیزها رو از دل مردم بیرون كرد، هرچقدر هم كه خفه كنی یه جا میزنه بیرون، باید منحرفشون كرد... با جنس تقلبی...»

شمر گفت «بس كن تو رو خدا عمر... از منبر بیا پایین كه امشب حوصله موعظه شنیدن ندارم.» بعد هم روزنامه را از لای شال كمرش در آورد و گذاشت جلوی عمرسعد:

- ببین چه می كنند رفقای ما.

عمرسعد روزنامه را برداشت و شروع كرد به خواندن. زیر لب با صدای وز وز چند تیتر را خواند و بعد  روزنامه را بوسید و انداخت بالا!

شمر حالت متفكرانه به خودش گرفت و گفت: من مانده ام بعضی ها كه ما را ندیده این جور به ما ایمان آورده اند اگر سال شصت و یك در كربلا بودند چه می كردند؟

- حیف شد. ای كاش هزار و سیصد و هفتاد و پنج سال پیش می رسیدند كربلا.

عمر سعد خندید و گفت: احتمالا اگر آن ها بودند ما باید می رفتیم تو سپاه حسین.

- آره، آن وقت تو می‌شدی شهید عمر ابن سعد!

-حتما مثل تو كه شدی جانباز شمر بن ذی‌الجوشن!

شمر بور شد! عمرسعد چنان خندید كه اشكش جاری شد و به سرفه افتاد. شمر در حالی كه میزد پشت عمرسعد، با دلخوری پرسید: من را كه برای این حرف ها صدا نكردی؟

- نه... راستش باز هم زنگ زده بود.

- چه كار داشت؟

- گریه می كرد بیچاره. می گفت كابوس می بیند. می بیند یكی می آید و او را از قبر می كشد بیرون. می بنددش به درخت خشك. درخت سبز می شود. بعد هم می پرسد مادر ما چه گناهی داشت كه

- بقیه اش را می دانم. همین؟

- ترسیده بود. می خواست بداند امسال سپاه حسین چند نفر شده اند.

 شمر با انگشت سبابه گوشش را تمیز كرد و به زیر كاناپه مالید.

- راستش… حدود سیصد نفر.

- حدودش را ول كن. دقیقش چقدر است؟

- خودت كه می دانی، دقیقش ظهر عاشورا مشخص می شود.

- سیصد و سیزده نفر كه نشده اند؟

- نه بابا! اینقدر ها هم نیستند.

عمر سعد نفس عمیقی كشید و دست و پایش را از دو طرف كش و قوس داد و گفت: پس امسال هم سال ماست. بعد انگار كه چیزی یادش آمده باشد، نیم خیز شد:

 - راستی، حر را شمرده ای؟

شمر زد روی پیشانی‌اش و گفت: وای. باز هم یادم رفت.

- او را هم بشمار. فیلم هر سالش است لامصب. همیشه آخرش می رود آن طرف.

شمر مثل اینكه جواب را از قبل آماده كرده باشد سرخوشانه گفت: این به ضحاك ابن عبدالله در. او هم عصر عاشورا حسین را تنها می گذارد.

شمر توی كاناپه فرو رفت. دستش را پشت سرش قلاب كرد و آه كشید:

- ولی دیگر فكر كنم آخر های كار ما باشد. فقط چند نفر مانده

عمر سعد چشمش را از تلویزیون گرفت و زل زد به شمر:

- به كسی نگو، ولی من هم همین طور فكر می كنم.

- اگر این چند نفر هم بیایند كارمان تمام است. بیچاره می شویم. كاری می كنند كه راضی می شویم به مختار پناه ببریم. دمار از روزگارمان در می آورند.

-تمام نمی‌شوند بد مصب ها. نسل به نسل زیاد می‌شوند... تا می‌آییم دلمان را خوش كنیم كه نسلی پیر شده‌اند و دارند میمیرند، نسل بعدی می‌آید كه از آنها با ما دشمن‌تر است...

شمر گفت: باید فكری به حال نسل بعد كنیم...

عمر سعد سرش را به نشانه تایید تكان داد و موبایلش را از جیب عبای چرمش برداشت و شروع كرد به شماره گیری.

- موبایل جدید مبارك باشه.

- قربانت، گفتم موتورولا بخرم بهتره. از این جیب به اون جیبه دیگه!

عمر سعد گوشی را چسباند به گوشش و گفت: زود بیا اینجا.

شمر مشغول تماشای یكی از سریال های مناسبتی محرم بود و عمر سعد متفكرانه دور خیمه قدم می زد.

- سلام بر امیران لشكر.

- سلام بر مشكل گشای لشكر من.

شمر خودش را روی كاناپه جمع و جور كرد و با زدن كف دستش به كاناپه از حرمله خواست كه كنارش بنشیند.

حرمله چشمی گفت و كنار شمر جاگیر شد. عمر سعد رو كرد به حرمله و پرسید: آماده ای یا نه؟

حرمله دستانش را روی سینه گذاشت و نیم خیز شد:

- برای اطاعت اوامر شما همیشه آماده‌ام.

- ای پدر سوخته.

حرمله به شمر نگاه كرد و چشمك زد و بعد خیلی جدی رو به عمر سعد گفت:

- كدام پدرم را می گویید؟

شمر خندید. عمرسعد قهقهه زد. حرمله لبخند زد.

- من هر وقت با بچه‌ها مشكل پیدا می‌كنم می‌فهمم كه باید دست به دامان تو بشم... فردا تیر چند شعبه می اندازی صغیر كُش؟

- با اجازه حضرت امیر، من فردا تیر نمی اندازم!!

- عمرسعد خشكش زد. انگار آب سرد ریخته باشند رویش. برگشت و با چشم های بیرون زده از حدقه و پیشانی چروك افتاده خیره شد به حرمله:

- چه گفتی؟

 حرمله بلند شد و رفت روبروی عمرسعد. دست او را گرفت و بوسید. چرخید و رفت به سمت كیف سامسونتش كه دم در روی زمین گذاشته بود.

- از تیر بهترش را می اندازم. شما انگار كنید هزار شعبه. زهر آلود. هدیه شیطان.

تا عمر سعد پرسش گرانه به شمر نگاه كند و شمر شانه بالا بیاندازد، حرمله كیف را برداشته بود و داشت رمزش را تغییر می داد.

«666 خودروی زانتیا، جایزه نیت خداپسندانه شما، ویژه قرعه كشی حساب های قرض الحسنه بانك...»

حرمله به تلویزیون نگاه كرد. سرش را رو به آسمان گرفت: خدا این نادانها را از ما نگیرد!

حرمله این را گفت و رمز كیفش را گذاشت روی 666 !

عمرسعد كه حوصله اش سر رفته بود با كلافگی گفت: جانت بالا بیاید، بگو چه نقشه ای داری مارمولك حرامزاده؟

حرمله سی دی را از كیفش در آورد و با كامپیوتر اجرایش كرد. عمرسعد و شمر هم پشت مانیتور رفتند و زل زدند به آن. حرمله از پشت مانیتور آمد این طرف و شروع كرد به قدم زدن:

- كافیست هر كدام از این بچه شیعه ها یك بار از این فیلم ها ببیند. دیگر سر نماز هم صحنه هایش جلوی چشمش خواهد بود. آن وقت من هم به آن نمازش اقتدا می كنم. خدا به شیطان عمر بدهد برای این تیر زهرآلودش.

عمرسعد آمد و پیشانی حرمله را بوسید و با ناز خواند: تو عزیز دلمی. تو عزیز دلمی.

حرمله ادامه داد: گفتم تِرَك هایش را كوچك كنند تا در موبایلها هم بتوان ریخت و تماشا كرد.

شمر هنوز داشت تماشا میكرد.

-حیا كن شمر. بس است دیگر، بلند شو. خجالت بكش مرد گنده.

عمرسعد این را گفت و با خنده رفت و در یخچال را باز كرد و از حرمله پرسید: فانتا، پپسی یا كوكاكولا؟

حرمله سرش را بالا آورد و باچشمانی سرخ گفت: هیچ كدام ... خون!

 

نویسنده: محمدرضا شهبازی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





طراحی و کدنویسی قالب های مذهبی : شهدای کازرون
Temlate By : 1100Shahid.ir
لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
موضوعات وبگاه
پیوندهای روزانه
برچسب ها
طراح قالب
شهدای کازرون